تحلیل دو داستان، با نگاهی کوچینگی

سلام همراهان گرامی

 

داستان اول 

 

جزئی از اقیانوس

 

داستانی را که می خواهم برایتان تعریف کنم ، راجع به موجی است از یک اقیانوس . این موج همزمان که از گرمای خورشید و باد ملایم ، سرشار از شادی و شئف بود و لذت می برد ، به سمت ساحل روانه بود . همینطور که اوج می گرفت و جلو می رفت ؛ به هر چیزی که در اطرافش می دید لبخند می زد . در همین حین متوجه موج های پیش رویش می شود که چطور یکی پس از دیگری ، به صخره ها برخورد می کنند و می شکنند و از بین می روند . در حالی که فریاد می زد ؛ گفت : ” وای خدای بزرگ ، آیا سرنوشت من هم مانند آن ها خواهد شد ؟ آیا من نیز عاقبت به صخره ها می خورم و نیست و نابود می شوم ؟ ” در همین افکار غوطه ور بود که با صدای موجی دیگر که داشت از کنارش رد می شد ؛ به خودش آمد .

موج دوم در حالی که او را هراسان می دید و متوجه نگرانی او شده بود از او پرسید : ” چرا اینقدر آشفته حالی ؟ به اطراف نگاه کن !به آسمان ! به خورشید !  نسیم خنک را حس کن ! ”

موج در جواب دوستش گفت : ” دقت کن ! ببین که چطور موج های پیش روی ما ، به طرز وحشتناکی به صخره ها می خورند و از بین می روند . ما هم به زودی به سرنوشت آن ها دچار می شویم و از بین می رویم . ”

موج دوم گفت : ” نه ! تو دقت نمی کنی ! تو نه تنها موج نیستی بلکه فقط جزئی از اقیانوس هستی .

 

تحلیل داستان 

1_

به اعتقاد من این داستان را به چند وجه می شود تحلیل کرد

اول اینکه ، به مسئله فنای در حق و فانی شدن در وجود پروردگار اشاره دارد .

فنا ، واژه ای عربی است و در لغت به معنای نیست و نابود شدن و در اصطلاح عرفا ، مستغرق شدن در حق را گویند . بدان گونه که ، بشریت بنده ، در ربوبیت حق، محو شود سالکان و پویندگان طریق الی الله ، راه وصول به حق را به منزل هایی تقسیم نمودند و فنا را نهایت سیر به سوی پروردگار دانستند . به عنوان مثال ، عطار نیشابوری قائل به هفت منزل شده است که عبارتند از طلب ، عشق ، معرفت ، استغنا ، توحید ، حیرت ، فقر و فنا .

آدمی در طریق رشد و کمال ، موانعی را پیش روی خود دارد که عرفا از آن ها ، به تعنیات تعبیر می کنند .  و تا فرد به این تعنیات پشت پا نزند و این سد ها را نشکند ؛ نمی تواند به اهداف خویش دست یازد . این ها همان غبار راه و حجاب های ظلمانی هستند که مانع تابش نور حق بر بنده می گردند .

فنا یعنی جانبازی و جانفشانی در راه عشق و معشوق ( خدا ) و دل از جان بر شستن است .

فنا یعنی غایب شدن از خلق ( موج های پیش رو ) و حاضر بودن در درگاه الهی است .

2_

از جنبه دیگر ، این داستان به چرایی و کیستی اشاره دارد و اینکه اگر به درجه ای از شناخت و آگاهی از خود برسیم و بفهمیم ککه کیستیم ، برای چه پا به این جهان گذاشته ایم ، فلسفه وجودی مان چیست ؟ چه ارزش ها و اهدافی داریم ؟ چه باورهایی داریم ؟ و می خواهیم چه دستاوردهایی داشته باشیم ؟

موج اول ، استعاره از انسانی است که هنوز خودش را نمی شناسد . هنوز نمی داند کیست و مدام نگران این است که بعد از فنا شدن و نیستی چه اتفاقی می افتد و فایده زندگی و حیات چیست ؛ غافل از اینکه خود جزئی از اقیانوس هستی است و جزئی از وجود لایتناهی الهی است . از اوست و در او می رود .

وقتی می توانیم در او نیست شویم که از انانیت دست بکشیم و از توجه به غیر از دوست ، دست برداریم و به زیباییهایی که در طول مسیر ، در اختیارمان قرار داده ، توجه کنیم و لذت ببریم .

 

3_

 

اگر بخواهیم از جنبه سوم به این داستان بپردازیم ؛ به دیدگاه می رسیم . چراکه اگر موج اول خودش را خوب می شناخت و موجودیت خویش را درک می کرد و از بودن در لحظه حال و زیبایی های اطرافش لذت می برد و دیدگاهش و زاویه نگاهش را تغییر می دداد . بهتر می توانست با واقعیت دنیای پیرامونش مواجه شود .

موج دوم هم استعاره از انسانی است که خودش را شناخته و و به کیستی خود ، پی برده ، با واقعیات آشناست و و از بودن خود و از زیبایی ها لذت می برد .

lحضرت مولانا می فرماید :

« چون شنیدی شرح بحر نیستی        کوش دایم تا بر این بحر ایستی»

یعنی هر کس در بحر نیستی مستغرق شود ولو یکبار این نیستی را بیازماید و طعم و لذت آن را چشیده باشد خواهان دوام این استغراق می باشد .

 

4_

جنبه چهارم داستان این می تواند باشد که به حضور مرشد ، پیر ، راهبر و کوچ اشاره دارد . کسی که در طول مسیر همواره کنار دوستش است و راهبری اش می کند تا انتخاب درست داشته باشد ؛ کسی است که به موقع بازخورد می دهد تا فرد ( موج ) خود را و درون خودش را بهتر ببیند . آنجا که موج دوم می گوید تو نه تنها موج نیستی بلکه فقط جزئی از اقیانوس هستی . در واقع مثل آیینه موج اول را با خودش و حقیقت وجودش ، آشنا می کند . و آیینه ای مقابلش می گیرد که ببیند کیست . از کجا آمده . و در نهایت به کجا می رود .

کلمات کلیدی : فنا شدن ، هستی ، وجود ، راهبر ، مرشد ، کوچ ، واقعیات ، موانع ، حضور در لحظه ، تغییر دیدگاه ، بازخورد ، خودآگاهی ، انتخاب

 

داستان دوم 

نقاش و نور

 

فصل بهار بود و هوا دل انگیز ، در بعد از ظهر یکی از روزهایش ، یکی از دوستان آل گریکو نقاش ، به دیدنش رفت و او را در کارگاهش در حالیکه مشغول کشیدن نقاشی ای با عنوان مریم مقدس بود ؛ یافت . اما با کمال تعجب دید که پرده اتاقش کشیده است . طوری که هیچ روزنه ای برای سرک کشیدن نور به داخل اتاق وجود ندارد و تنها ، نوری ضعیف از شمع در آن اتاق کار سوسو می زد .

دوست گریکو با تعجب از او پرسید : ” چرا پرده را کنار نمی زنی ، چون من ، تا پیش از این ، شنیده بودم که نقاشان برای اینکه رنگ هایشان را درست انتخاب کنند از نور خورشید استفاده می کنند . و ترجیح می دهند که در روشنایی ، آثارشان را به تصویر بکشند . اما آنچه را که می بینم خلاف آن چیزی است که شنیده ام . براستی چرا اینگونه است و تو در تاریکی نقاشی می کشی ؟ ”

 

تحلیل داستان 

 

این حکایت زیبا مرا به یاد داستانی از مثنوی ، می اندازد . آنجا که می گوید :

 

کی ببینی سرخ و سبز نور را       تا نبینی پیش از این سه ، نور را

لیک چون در رنگ گم شد هوش تو        شد ز نور آن رنگ ها روپوش تو

چونکه شب آن رنگ ها مستور بود        پس ندیدی دید رنگ از نور بود

نیست دید رنگ بی نور برون        همچنین رنگ خیال اندرون

این برون از آفتاب و از سها           و اندرون از عکس انوار علا

نور نور چشم خود نور دل است        نور چشم از نور دل ها حاصل است

باز نور نور دل نور خداست        کو ز نور عقل و حس پاک و جداست

شب نبود نور و ندیدی رنگ ها       پس به ضد نور پیدا شد تو را

دیدن نور است آنگه دید رنگ        وین به ضد نور دانی بیدرنگ

 

اشاره به این دارد که ، تا زمانی که ما نور اصلی را نبینیم ، رنگ ها را نمی توانیم ببینیم . رنگ ها مانع دیدن نور می شوند . وقتی که همه جا تاریک است آن وقت است که در می یابیم این نور است که باعث می شود رنگ ها را ببینیم . اگر نوری از بیرون نتابد ؛ رنگ قابل رؤیت نیست ، رنگ خیال درونی نیز ، چنین است .

رنگ بیرونی ، از نور آفتاب و رنگ درونی ، از انعکاس انوار الهی قابل رؤیت است . نور چشم از نور دل سرچشمه می گیرد . پس منشأ نور نور دل هم ، نور الهی است که از نور عقل و حس ، مبرّا و پاک است .

نقاش در تاریکی ، چون هیچ نوری نبود نمی توانست رنگ ها را ببیند لذا آن نور واقعی ، الهامات درونی ، در نبودن نور بود که دیده می شد و نقاش می توانست آن را ببیند.

ابتدا باید نور را دید و بعد رنگ را تشخیص داد و این نکته را به ضد نور ، بدون اشکال در می یابی . در نتیجه ، نور بواسطه ضد نور ، شناخته می شود و ضد ، به ضد خود تمیز داده می شود . بنابراین ابتدا نور دیده می شود و بعد رنگ به نظر می رسد . ضد به ضد خود ، هویدا و آشکار می شود ، چنان مردمان سیاه و سفید .

 

فاطمه پوراسماعیل 

دوست و کوچ شما

2 دیدگاه دربارهٔ «تحلیل دو داستان، با نگاهی کوچینگی»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *