داستان من و کوچینگ

سلام همراهان گرامی

 

فصل اول

 

تا حالا شده در برحه ای از زندگیتون با چالش هایی مواجه بشین و ندونید باید چکار کنید ؟

یا اونقدر چرا توی ذهنتون داشته باشید که پیدا نکردن پاسخی درست و درمون برای اون ، باعث شده باشه که ذهنتون آشفته بشه ، طوری که برای انجام کارهاتون مدام استرس داشته باشید و ندونید می خواهید چکار کنید ؟

حدود سه سال پیش چراهای زیادی در ذهن من شکل گرفت . چراهایی از قبیل اینکه : چرا من با وجود اینکه فوق لیسانس ادبیات فارسی هستم ، محکوم به خانه نشینی و خانه داری هستم ؟ چرا منی که اینقدر پر انرژی و پر جنب و جوش بودم پس حالا این همه سکون برای چه ؟

چرا من که اینقدر کتاب  می خونم و علاقه به مطالعه دارم ولی به کارم نمیاد ؟ چرا کنترل گری می کنم؟ و چراهای زیادی از این دست ، که مانند کلاف پیچ در پیچی شده بود که منجر به نا آرامی و استرس و عدم تاب آوری در من شده بود .

گویی هرچقدر کتاب می خوندم و به کلاسهای ورزش ، موسیقی و زبان می رفتم ؛ باز هم خوشحال نبودم . انگار روح من چیزی کم داشت که با روزمرگی ، سیراب نمی شد .

کودک پر نیاز دیروز که مدام به دنبال ماجراجویی ، بازی و کشف ناشناخته ها بود و برای خندیدن بهانه نمی خواست ، اینک چرا در آستانه 40 سالگی اش اینچنین منقلب و بی قرار است ؟ چرا با وجود داشتن همه چیز ، اما باز راضی نیست . و نمی تواند روحش را با جسمش همراستا کند ؟

دوست داشتم بدونم من کیستم ؟ و برای چه چیزی و چه مأموریتی ، پا به این دنیا گذاشتم ؟ قطعاً مأموریتم و رسالتم ، چیزی بیشتر از همسرداری و تربیت فرزند بود که البته ، همین هم رسالت بزرگی است .

ولی روح بیقرار من به دنبال چیزی بیشتر و والاتر بود . بله درست حدس زدید . کشف خود و شناخت و آگاهی نسبت به خود و جنبه های نا شناخته وجودم .  دوست داشتم معنی این شعر حضرت مولانا را که می فرمایند :

« روزها فکر من این است و همه شب سخنم         که چرا غافل از احوال دل خویشتنم

از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود          به کجا می روم آخر ننمایی وطنم »

را بهتر درک کنم .

 

فصل دوم

 

به دلیل کمر درد های مداوم که پزشکان ، علت را دیسک خفیف تشخیص داده بودند و توصیه اکید داشتند که حتماً هفته ای سه بار در استخر نمک راه بروم تا بلکه دردم تسکین یابد . مرا بر آن داشت تا در استخر نمکی در نزدیکی های محل سکونت مان ، ثبت نام کنم. . در این رفت و آمد ها به استخر بود که با دوستانی آشنا شدم و به اصرار یکی از آن ها ، همزمان ، در باشگاه بدنسازی کنار استخرهم  ثبت نام کردم . اینجا بود که فصل دوم زندگی من ، رقم خورد .

در یکی از روز های اوایل فصل زمستان و اواخر سال 97 بود که در همان باشگاه ورزشی ، با خانمی آشنا شدم که کوچ و روانشناس بودند . نمی دانم ؛ انگار نیرویی درونی که قوی تر از نیروی جسمم بود مرا جلوی پای ایشان کشاند و باعث شد شماره دفترشان را بگیرم . و این تازه شروع ماجرا بود .

خیلی با خودم کلنجار رفتم تا با بالأخره با خودم به تمامیت رسیدم . و تصمیم گرفتم تا با ایشان قرار ملاقات بگذارم . در یکی از همان جلسات بود که  واژه کوچینگ برای اولین بار ، به گوشم خورد و با کوچینگ آشنا شدم . و ایشان شدند کوچ من .

در پی جلسات هفتگی که با هم داشتیم ؛ خودم را بیشتر شناختم . با نقاط ناشناخته ذهنم که مه گرفته بود و نمی گذاشت خودم را بهتر ببینم ؛ آشنا شدم . با پتانسیل ها و نقاط قوت و ضعف هایم . او با سئوالات قدرتمند و بازخوردهای سازنده آیینه ای روبرویم قرار داد که شفاف بود . در آن آینه من خودم را و زوایای تاریک وجودم که تا به حال ندیده بودم را واضح و شفاف ، دیدم . و در واقع با خود واقعیم مواجه شدم . ارزشهای مقدس خود را که بطور ذاتی با آن ها پا به عرصه وجود گذاشتم را پیدا کردم و در واقع رسالت زندگیم را یافتم . بله ! کوچینگ .

من آفریده شدم تا تغییر کنم تا رشد کنم و به افرادی که به دنبال تغییر و رشد خودشان هستند کمک کنم تا آن ها هم حال خوب را تجربه کنند . و در مسیر پیشرفت، زندگی هدفمندی را دنبال کنند . بله دلیل سردر گمی و سعی در شناخت خودم ، این حقیقت بود .

کمک به دیگران ، این بود که در من گم بود و باعث شده بود با وجود داشتن زیبایی های فراوان در زندگی ام ، حال خوبی نداشته باشم .

اکنون اما ،پاسخ بسیاری از چراهایم را یافته ام .  زندگیم هدفمند شد و برای زندگی ام طرح و برنامه ارزشمندی دارم که همسو با نیاز ها و خواسته هایم هستند . .

اکنون خودم یک کوچ هستم و در مسیر حرفه ای شدن هر روز بیشتر مطالعه می کنم و آموزش می بینم . در مؤسسه ای حرفه ای که کارش پرورش کوچ های واقعی و حرفه ایست درس خوانده ام و در مسیر حرفه ای شدن ، هر روز گام های تازه ای بر می دارم .

خودم را در این مسیر ، مانند غواصی می دانم که در اقیانوس شناخت و آگاهی ، هرچقدر  بیشتر به عمق می رود . با زیباهای بیشتری مواجه می شود . البته این را هم می داند که  مسیری که در پیش دارد ؛ پر از ناشناخته ها و چیزهای تازه است و حتی پر از موانع ، موانعی که خیلی از آن ها از کنترل ما خارج هستند و قابل پیش بینی نیستند .

اما او اینبار ، بی گدار به آب نمی زند . با فانوسی از جنس آگاهی و شناخت و مسئولیت پذیری ، و با ابزارهایی که  در کمر بسته دارد  مثل ارزش ها ، انگیزه ، مهربانی ، عشق ، بینش ، دانش ، مهارت ها و بسیاری از ابزارهای دیگر ، کوسه هاو نهنگ های موانع را پشت سر می گذارد و مروارید با ارزش وجودش را کرده و هر بار صیقلی تازه به آن می دهد .

 

کوچ و دوست شما

فاطمه پوراسماعیل

2 دیدگاه دربارهٔ «داستان من و کوچینگ»

  1. زهرا حاجی زاده

    آفرین و احسنت به تلاش و پشتکار و موتور انگیزه درونی که هیچوقت در وجودتان خاموش نشد و شکر که به رضایت خاطر از خودتان رسیدید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *